-
دل هوایی تو یا سر سودایی من..؟
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 17:29
کاش دله خودش ، هوایی بود که به هزار ریسمون بندش میکردم... چه کنم با سر سودایی خودم که بی صاحب، هزار غلاده به گردنم داده..!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 تیرماه سال 1390 02:03
نمیدونم چمه...دلم ریخته...انگار گم شدم... یخرده اشک ریختم اما دوباره گم شدم... انگار شبیه پارسالم... میدونم دارمت اما حالا اشک ندارم... تا وقتی نداشتمت عشق رسیدن بهتو داشتم حالا که دارمت ترس از دست دادنت... خیلی زجر کشیدم...خدا کیو لعنت کنه؟ قلبم درد میکنه... از شنیدنه اسمتم حالم بد میشه اما ممنونتم... هی... قلبم درد...
-
میگذره
چهارشنبه 1 تیرماه سال 1390 02:04
تا وان کدوم همخوابگیم با زمان رو می دم که جوونیم فدای گذشت زمان شد... |: یه عمر گفتم زمان میگذره اما ندیدم زندگیمو حوونیمه که گذشته .
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 بهمنماه سال 1389 18:55
با همه ی مردونگی ایستادنم...دلتنگ تو که میشم...میفتم!
-
گهواره من
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1389 18:25
خیلی بچه بودم که اشکو به چشمام حروم کردم تا مغرورتر بنظر بیام و زود بزرگ بشم.. بزرگ شدم و مغرور اما بار دلم سنگین شد حالا هیچ گهواره ای سبکم نمیکنه... . |: اینجارو که باز کردم فک کردم سیاهه های دلم سبک میشن اندازه سپیدی همین دفتر...اما من حتی نفهمیدم کی سخت شدم... |: فسیل شدن اشکام!
-
تعفن زنانگی
دوشنبه 8 آذرماه سال 1389 03:46
میگه بوم کن بو میدم... نفس میکشم تنشو میگم بو میدی..بوی زن... میگه بو کن !! بیشتر بو کن!!! بو میکنم مست میشه مشامم میگم بوی زنه...بوی تو...بوی خوش... میگه بوی منه ..بوی زن، نه..!!بوی تعفن میدم! میخندم بهش و میگم تعفن زنانگی، قبله حق تنه... میماسه میگه زنانگی حق زنه..اما آیا زنی که زنانگیش موجب تنها نبودنشه؛ نمازش به...
-
فدای سر و دستت
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 00:13
وقتی درونت مثل سبزی خوردنی باشه که یه دختر ۱۲ساله داره پاکش میکنه؛ چه جوری میشه نوشت از اون چیزایی که خودش خدادادی سبزی پاک کرده دست دختر دوازده ساله ست؟!
-
جانم بده جانم..!
جمعه 7 آبانماه سال 1389 21:32
من که درگیر نالیدن نبودم...من که اسیر فغان نبودم...من که فریاد بوق و کرنای آزادگیم بودم... پس چرا غل و زنجیر دلتنگیِ تخت توام؟! من، تنها معتاد بودم...من، تنها بند نشئگی نفست بودم... نه نای نالم است...نه نوای بیدادیم... من متروکم...ترک شده ی استخوان دردِتن تو... من، سبب جیرجیر تخت تحمل بی مخدرم... من دانه کاشته در دل...
-
چشم بگیر...فقط برو
جمعه 2 مهرماه سال 1389 08:16
چه جور در دلم زنده نگهت دارم وقتی حتی صدایت یادم رفته؟! نیستی که ببینی شده ام جنگجوی شمشیر به دست و یک تنه ایستاده ام مقابل به لشکری آدم که درونم صف جنگ کشیده اند برای نابودی تو... از تو تصویری ساخته ام به مهربانی ماه...روشن و بی نقص...دیگر از ندیدنت هراسی ندارم...ترسم از دیدنت است که دوباره چهره سردت ، رویای ماه...
-
من هرزگی بلد نبودم...
شنبه 20 شهریورماه سال 1389 19:37
نه صدای دادم بلندتر از اوناست نه غیرتم قد به باد دادن بکارت دختر همسایه،بی حیا... نه حتی مهمه آلت بی خون من که حراج دعواشون شده و پهنه اون وسط... لذت میبرم وقتی دندونای زردشو میده بیرون و خیره میشه به رون چسبیده به شلوارم...تا تهم داغ میشه وقتی دود نشئگیشو میده تو هوا و تیزیه نگاشو میچسبونه به سینم... وسط پاهام میشه...
-
چه جوری بگم..؟!
شنبه 20 شهریورماه سال 1389 05:54
شب بخیر بهت نگفتم..سرمو انداختم پایینو تو هپروت خودم غرق شدم...تو هم فرو رفتی تو کتابتو پرسه زدی تو امتحان فردات... سه ساعتی میشد خاموش بودمو سرم گیج میرفت از چرخیدن تو سکوتم...رومو که برگردوندم و نگات کردم دراز کشیده بودی رو تخت...چه شیرین اومدی برام...مث بچه ها کز کرده بودی تو تخت...چشمات بسته بود و بازوت یخ کرده...
-
قفل شکسته فاحشه خونه
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 06:25
زخمِ از دیگرونم ؛ هم تنِ تو می کنتم... زخمِ از تو رو به کدوم تن ؛ هم تخت کنم...؟! فاحشه خونه ای دارم درونم و خبر نداری که هفت روزه هر ماه قفلشو وا میکنم و عورنما یکی یکی روونه تختت میکنم... نیستی و من یه تنه حریف نمیشم این همه غار آتش گرفته رو... نیستی و من طالبم شیرینی مزه اندامت و نیستی و من بالا میارم تلخی تن غیر...
-
فاحشه به رقص برخاسته..
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 01:17
وقتی خسته و گیج و گم از خونه زدم بیرون...وقتی نای راه رفتن حتی نداشتم...وقتی سوز سرما شلاق شد به صورتم...وقتی یخ هوا کبود کرده بود دستامو...وقتی همه نگاهها خنجر بود به تنم...وقتی کیف پولم دیگه وزنی نداشت...وقتی صدای جریان زندگی مته شده بود ذهنمو سوراخ میکرد...وقتی گرسنم نبود ولی ضعف کرده بودم... وقتی همه مردم این شهر...
-
تو که نیستی...
جمعه 12 شهریورماه سال 1389 02:53
از خودت یاد گرفتم رو پای خودم واستم... اما.......! من بی تو بودن بلد نبودم...!
-
ارز دم لذت تو به سراب بکارت من..
جمعه 5 شهریورماه سال 1389 05:04
هرجای بدنم را که زیر نگاهت ؛ لقمه کردی... هر انگشتت را که جای جای پوستم ؛ بوسه کردی... هر لحظه ای که وحشی شدی و خون آشامانه ؛ تنم را نوشیدی... هر لحظه ای که غمین بودی و معصومانه از لباس آغوشم ؛ آرامش پوشیدی.. هر زمان که نگاه بر پوست ظریفم بستی و کبودانه ؛ انگشت نشانم کردی.. هر زمان که چشمانت ؛ شناور لطافت زنانه ام بود...
-
بی انتهای عاشقی من و بن بست دوست داشتن تو...!
پنجشنبه 28 مردادماه سال 1389 18:21
بس, عجیب است این جنس پر عشوه و ناز درونم...دلقکی ست برای خود...بد جولان میدهد زیر پوستم...کرشمه میریزد و مثل کرمی میلولد در رگهای داغ شده تنم...! حیوانکی ست برای خود...نگاهش که میکنی از مظلومیت خواستنش, آنقدر دلت میسوزد که دست به جیب میکنی و بوسه ای درون کاسه گداییش می اندازی...! مارمولکی ست پدر سوخته...روبنده به صورت...
-
بوالهوس
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1389 04:33
یادم به حق شناس افتاد به اولین باری که رفتم و دیدمش..اونروز اون یه حرفی بهم زد که سخت جبهه گرفتم در برابرش...سخت منکرش شدم..نه منکر بودنش...منکر حضور داشتنش...منکر ابراز وجودش..انقدر منکرش شدم که شروع کردم به بیرون کردنش...بیرونش کردم...خاموشش کردم..! گاهی کم آوردم و بهش پا دادم...اما باز دهنشو بستم...! گفتم:...
-
. . . !
شنبه 23 مردادماه سال 1389 15:21
من با تمام ذرات بیزاری سلاخ گونه ام...این روزها حس مادری را میطلبم که تشنه تکانهای جنینش است...! با همه آوارگیهای طبیعت سلاخی ام ...آرامش جاودانه تکیه دادن بر صندلی راحتی روبروی شومینه را؛ رویا میبینم...! و صدای او که بر قلب بی احساسم...؛عطش شنیدن شریعتی میشود...!
-
مرداب
چهارشنبه 20 مردادماه سال 1389 16:24
چه غمی بزرگتر از این که حقیقت انسان بودنم فقط به واقعیت آرزوی مرگ میرسد؟! چه غمی بزرگتر از این که این همه کودک گرسنه در دنیاهستند ولی نهایت انسان بودن من؛آرزوی نبودن است؟! چه غمی بزرگتر از این که با بوی تازه نان مشامم پر از تعفن میشود..؟! من و این کودکان هر دو از یک جهنمیم ...گودی چشمان من از پیری و کبودی صورت او از...
-
من آبستنم
شنبه 16 مردادماه سال 1389 21:35
من آبستن دستهاو پاهاو لبهاو زبان وذهن آدم هستم...! من سنگینی ذهن آدم را درون رحمم حس میکنم..من حتی ناخن دستانش راحس میکنم...وگاهی از لگدزدن پاهایش رحمم درد میگیرد...! من آبستن گرسنگی حریصانه آدمم...گرسنگی ای که کم کمک شیره ی وجودم را می بلعد... من آبستن حرفها وصداهایش هستم...! من دختری آبستنم...که هرماه دوران قاعدگی...
-
خلوت(...)
سهشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1389 14:13
باید با خودم خلوت کنم..بدانم دردم چیست..آیا چرا من زنی میشوم که نباید باشم!؟ چرا میان همه ی نگاه هایم،میان زن بودن هایم..کشیده میشوم سمت وجودی که باید ازش دور باشم ؟! چرا پاهایم به جای اینکه به راست بروند،چپ میروند؟!درست جایی که او ایستاده...! چرا باد میپیچد درون سوراخ سومبه های خرابکاری های آدمیت به اصطلاح...؟ چرا...