باید با خودم خلوت کنم..بدانم دردم چیست..آیا چرا من زنی میشوم که نباید باشم!؟ چرا میان همه ی نگاه هایم،میان زن بودن هایم..کشیده میشوم سمت وجودی که باید ازش دور باشم ؟!
چرا پاهایم به جای اینکه به راست بروند،چپ میروند؟!درست جایی که او ایستاده...!
چرا باد میپیچد درون سوراخ سومبه های خرابکاری های آدمیت به اصطلاح...؟
چرا باران می آید و من هنوز یاد نگرفته ام که زن بودنم نباید مقابل چشمان غریبه ای که مرا،وجود مرا غریبه نمیداند،عریان شود؟!
چرا عریانی زن بودنم خراب میکند قله های امیدم را...؟!
چرا اسیر میشوم در حلقه ی نقره مردی که غریبه نیست مرا...اما بوی آشنایی ندارد؟
چرا زن بودنم اسارت این حلقه را میطلبد؟!
چرا زنان درونم دست حلقه میکنند بر سر و گیسوی هم و خفه کنان،خفه میکنند خرابکاری های یکدیگر را؟!
چرا او جیغ میکشد بر نرفتن و او بیداد میکند از رفتن..از بودن؟!
چرا هنوز در جدالم ؟! جدال زنانگی ام..چرا نباید بخواهم و میخواهم؟
چرا؟! ای دختر آبی پوش بیرنگ...چرا در عین این که میدانی نباید بخواهی چشمهایت،دستانت،نفست...وای وای نگاهت بیراهه میرود؟!! چرا ای دخترک آبی پوش بیرنگ!!؟
خسته ام...خسته ام از بی رنگی و در عین رنگی بودن...
من می آلایم به تیره بودنم اما فرو میروم در بیرنگیم...
خدایا..پریشانم..دلم متلاطم آدمیتم..مرا تیره کن..تاریک کن! آنچنان تاریک که نبینم کرشمه های این زنان افسونگر بی رنگیم...
خدایا! تاریک کن...تاریک...!