چه جوری بگم..؟!



شب بخیر بهت نگفتم..سرمو انداختم پایینو تو هپروت خودم غرق شدم...تو هم فرو رفتی تو کتابتو پرسه زدی تو امتحان فردات...

سه ساعتی میشد خاموش بودمو سرم گیج میرفت از چرخیدن تو سکوتم...رومو که برگردوندم و نگات کردم دراز کشیده بودی رو تخت...چه شیرین اومدی برام...مث بچه ها کز کرده بودی تو تخت...چشمات بسته بود و بازوت یخ کرده بود زیر باد کولر...ملحفه رو تا گردنت کشیدم بالا و آروم پرسیدم:خابی؟!

چشماتو نیمه باز کردی و گفتی:تازه خابیدم...میای بغلم؟

ـ تو بیا...

ـ چرا من ؟!

سکوت کردم و فقط نگات کردم...

چه جوری میشه چرامو برات توضیح داد..؟!

عجیب آغوشم بزرگ شده امشب...دلم داره از درد میترکه...کنارتم اما دلتنگت...

انگار دستی ؛ دشتی به وسعت غم باز کرده وسط سینمو تو رو میخاد که غلت بخوری روی خنکی چمن وجودم...

چه جوری میشه گفت توی نگام بچه ای شدی شیطون که از خستگی دراز به دراز افتاده روی تنم...هنوزم میخنده و نفس نفس میزنه بس که ورجه وورجه کرده...؟!

چه جوری بگم قد پارک بچگیات بزرگ شدم و دلم میخاد مث همون کوچیکیات پا روی هستیم بزاریو لی لی کنون خنده شیرین مستانت به آسمون بره...؟!

چه جوری بگم شدم اندازه مادرت و شدی دو سالگیت و دلم قنج میزنه اون موهای نذر کرده بلندتو هی ببافم و هی باز کنم و ناز کنم و دوباره ببافم و لوس بشی سرتو بکنی تو سینمو بگی ماما می می میخام ...؟!

چه جوری بگم بزرگ شدم...بزرگتر از تن تو...کوچیک شدی...جا میشی تو تنم...؟!

چه جوری بگم جونم به لبمه و جونه به لب رسیدم میخاد موهاتو غرق بوسه هام کنه...؟!

چه جوری بگم تنم امشب بغلتو نمیخاد...بغلمه که تنتو میخاد...؟!

چه جوری بگم نمیخام اشکامو ببینی و دلم خوشه صبح دوش میگیریو موهای شوره زدتو نمیبینی...؟!

نه میدونم چه جوری بگم...نه میتونم که بگم...فقط هنر میکنم و میگم:

ـ دوست دارم رو سینم باشی امشب...تو رو سینم بخابی...میای؟

با اون نگاه نافذت نگام میکنی و میگی: من چیم که دوسم داری؟!

لبخندمو میپاشم توی صورتتو باز میپرسم : میای؟

هول جوابم میشی و میگی: با جون و دل میام...بگو بهم چیم؟!واقعن چیم...؟!

ـ میگم...اما نه امشب...سرتو بزار رو جونم عزیزم...

انگار میفهمی بزرگیه تنمو خودتو پرت میکنی توی بغلم...بغض میکنی مث بچه ها و میگی:چته:(؟!

ـ آرومم...باور کن...:)

ـ اجازه میدی قبل از خاب ببوسمش...؟

تو که خوراکتم بوده اون..پس چرا امشب از این سوالت به جای اینکه دلم بریزه...گونه ام سرخ شد...؟!!

ـ !!! باشه ولی خجالت میکشم...

اومدی پایین پامو باز کردی شورتمو کشیدی پایین لبتو رسوندی بهش تا وسطشو بوسیدی...اومدی بالا و خابیدی رو سینم...

داغ نشدم...آب نشد دلم...نه حس هرزه داشتم...نه فاحشه...نه حتی زن...

فقط معلق بودم...تو فضا...فقط نفس تنگم باز شد...بی هوا...

فقط بزرگتر شدم...بزرگتر از غمم...

من زنده بودنو تو بی هواییه بوسه تو زندگی کردم...

که چه حیف از این همه استشمام هوای مردگی زمین...

که چه حیف دیر رسیدم به بی هواییه بودن تو...

اومدم بگم جونمی...دیدم جونم تموم میشه...

اومدم بگم عمرمی...دیدم عمرم شمعه و آب میشه...

خاستم بگم عزیزمی...تکراری شدی..

خاستم بگم نفسمی...اسپری آسممو رو عسلی کنار تخت دیدم...

خاستم بگم عشقمی...پرنده شدی پریدی تو هوا...

خاستم بگم زندگیمی...دیدم چه لحظه ها که مردگی کردم و کم بود زندگیم...

اومدم بگم همه چیزمی...کوچیک شد داشته هام قد هیچی...

اومدم بگم فرشتمی...شیطان دست به سینه نشست جلوم...

اومدم بگم بت پرستیدنمی...آوار شد همه سنگای دنیا...

گفتم خورشیدمی...شب شد...

گفتم ماهمی...روز شد...

.

هیچی نگفتم...به لبت نگاه کردم که وقت خاب جمعشون میکنی و چسبیده بود به لباسم و چشمات که بیهوش روی سینم افتاده بود...

دوباره بغلم بزرگ شد قد مادرت و تنت کوچیک شد قد دو سالگیت...

دوباره معلق شدم و دوباره بی هوا نفس کشیدم...

حالا فهمیدی چی هستی..؟!

تو، کهکشانی...کهکشانی که تو بی هواییش به من نفس زندگی داد...


حالا فهمیدی واقعن چی هستی...؟!!



نظرات 7 + ارسال نظر
مهسا شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 ق.ظ http://www.coldair.blogfa.com

مرسی از نظرت :)
بارم بیا پیشم...

جیران شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:07 ب.ظ http://jairanpilehvari.wordpress.com

آخی......
سخته که بفهمی کهکشانی برای یکی.. سخته که اصلا اینو بفهمی...
بایید خیلی بزرک باشی که بتونی اینجور بزرگ به چشم کسی اومدن رو تحمل کنی..
نمی دونم می تونه یا نه؟

برهنگیهای شبانه یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:07 ق.ظ http://laleh5542.blogfa.com

لحظه لحظشو درک کردم . انگار همون ثانیه ها باتلخی بیشتر برام تداعی شد . باز به بوسه های داغ و چسبناکش احتیاج دارم...

اسما یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ب.ظ

به احترام حرفات سکوت میکنم!

فرزند سرنوشت دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:00 ب.ظ http://naomidi.blogsky.com/

نارون عزیز من لینکتون کردم
چون نوشته هات به دلم نشست

مرتضی دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:59 ق.ظ http://nadarim.blogsky.com/

اومدم اینجا دیدم اینجا جای مجرد ها نیست!!!
اما مثل این که زندگی خیلی برات سخت شده.
کمتر روی سختی ها فکر کن.
من جوون که بودم میخواستم از خونه فرار کنم اما جلوی خودمو گرفتم و نیمه پر لیوان رو هم دیدم. امروز هم دارم مهندس میشم!!
اگه اون موقع تحمل نمیکردم ، حالا هیچی نبودم!!
از شما هم میخوام که نیمه پر لیوان رو هم ببینی.
میدونم که خیلی سخته و در حد خودم درکتون میکنم اما امیدوارم که توی زندگیتون چیز هایی رو پیدا کنید که به واسطه اونها تحملتون بیشتر از این بشه.

مهدی جمعه 24 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:05 ب.ظ http://spantman.blogsky.com

چه متن زیبایی پر از احساس بود
چقدر دوسش داری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد