فاحشه به رقص برخاسته..


 

وقتی خسته و گیج و گم از خونه زدم بیرون...وقتی نای راه رفتن حتی نداشتم...وقتی سوز سرما شلاق شد به صورتم...وقتی یخ هوا کبود کرده بود دستامو...وقتی همه نگاهها خنجر بود به تنم...وقتی کیف پولم دیگه وزنی نداشت...وقتی صدای جریان زندگی مته شده بود ذهنمو سوراخ میکرد...وقتی گرسنم نبود ولی ضعف کرده بودم... وقتی همه مردم این شهر برام غریبه بودن...وقتی دلشکسته حتی از هم خونم بودم...وقتی فراری از هرآدمیزاد و فکر و نگاهش بودم...وقتی جز تو کسیو تو فکرم پیدا نکردم...وقتی خودمو جلو آپارتمانت دیدم...وقتی اشکامو دیدی...وقتی بی سوال بردیم داخل...وقتی بی حرف کت و شال گردنمو درآوردی و سبک کردی تنمو...وقتی نشوندیم کنار بخاری...وقتی زل زدی تو چشام...دستای سردمو گرفتی...لرزششو حس کردی...گفتی نارون؟ بسه سکوت...همین یک کلمه شد انفجار آتش فشانم...وقتی پکیدم و سر به آغوشت گذاشتم...وقتی خمیدم تو بغلت..وقتی هق هقم جون گریه نداشت...وقتی دلم میخاست فقط تو تن تو باشم...وقتی دقایق سر به سینت موندم و بی اشک زار زدم...وقتی سرمو از سینت برداشتی...صورتمو گرفتی تو دستت...خیره شدی تو حلقه اشکای سکوت چشمام... وقتی اشکای نریختمو زبون کشیدی و گفتی اشک تو زخم من... وقتی انگشتامو یکی یکی ها کردی و گفتی دستای سردت تن مرده من...وقتی گفتی خانم کوچولو لب لرزونت سردیه سردخونه میده به تنم... وقتی فشردیم به خودت و گفتی برو درونم غمات مال من...تنم مرحم تو...بودنم نفس تو...وقتی قلبمو بی لباس بوسیدی و گفتی بوسه من پیوند قلب شکستت...وقتی دستاتو آروم و نوازشگرانه رو بدنم دیدم...وقتی تنم لمس و بی حس شد...لبمو رو لبت دیدم...زبونمو دوره گرد زبونت دیدم...وقتی بوسه هات تنمو گل گلی کرد...  وقتی بی وحش چشیدی زیباییامو...وقتی زیر مالش دستات کوفتگیامو ماساژ کردم...وقتی زیر پرواز لبات بالمو زنده کردم...وقتی زیر شرجی دهنت دریارو شنا کردم...وقتی زیر خیسی زبونت بارونو قدم زدم...وقتی داغونیم شد جیغ و آه و از تنم بیرون ریخت...وقتی اشکای یخ زدم زیر گرمای تن فرو رفتت به تنم؛آب شد...وقتی درد یکی شدن شد بهونه فریادای خفه شده تو سینم...وقتی سوزش پنجره های بی پرده زنانگیم شد مرحم آتش قلب شکستم...وقتی دیواره ساییده شده غار بدنم شد همواری زبری زخمِ خورده از دیگرونم... وقتی خشممو ناخن کشیدم به عریانی تنت...وقتی رودخونه شد زیر پامونو و دلشکستگیامو عرق ریختم و آخرین جیغ بی رمق فارغ شدنمو زدم و غممو زاییدم... وقتی دیگه فقط آه شنیدم و آه و آغوش گرم تو که لمس شده های تنمو نوازش میکرد و من راحت پلکام رو هم میفتاد...

دیگه یادم نبود عقیده نگه داشتن تنم واسه یه اسم که میخوره تو شناسنامم...

فقط تن نیمه عریان فاحشه ای رو درونم میدیدم که از غم به رقص خواستن برخاسته بود...!





نظرات 14 + ارسال نظر
من شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ق.ظ http://kharnevesht.blogsky.com/

chi mishe goft joz inke gahi jaie adamha toie in neveshte avaz mishe

مثل هیچکس شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:19 ق.ظ http://paaeez.blogsky.com

روح بعد مهمی از وجود منه و من ترجیح میدم اون رو ارضاء کنم نه فقط جسمم رو..
و این وقتی اتفاق می افته که بدونم روح او هم در تلاطم خواستن روح منه و همه چیز فقط در خواستن جسم من خلاصه نمیشه..

جیران یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ق.ظ http://jairanpilehvari.wordpress.com

حالا چرا فاحشه؟؟
اینا خیلی شیرینه..
و همه ی لحظه هایی که میگی برام انقدر آشناس که..
اصلا این خود زنده بودنه نارون.. همینی که میگی..
اگه گرمای تنی هست که بتونه اینجور یخ دلخوریاتو آب کنه خود زندگیه.. همونجور که باید باشه..
انقد رحس این لحظه ها رو دوس دارم و انقدر خوبه که تو به این راحتی به تصوریش می کشی...
و واقعا گور پدر صاب شناسنامه ی آینده.. مسخره بازیه اینا.. اه..

ثمین(نوا) یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:23 ق.ظ http://samin1374.tk

اول اینکه ممنونم به وبلاگم سر زدی دوما اینکه کسی نیست که منو نگاه کنه و شاهد تمام عصبانیتای من باشه سعی کردم تا آخر مطالبتو بخونم و تقریبا خوندم ولی این اتفاقا که برای شما افتاده از نظر من ... یعنی من نمی دونم چی بگم این واژه ها تو ذهن من تعریف نشده س یعنی می دونم که فاحشه یعنی چی و اینایو که گفتی بلدم ولی نمی تونم چیز خاصی بگم که آرومت کنه
ببخشید
و راستی قلم زیبایی داری

آرمین یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:03 ب.ظ http://rmin.blogsky.com

نارون عزیز ... مرسی ... هیچی.

فروغ یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:35 ب.ظ http://sibnameh4.blogfa.com/

سلام
حسش قشنگه ولی
واقعیت به این قشنگی نیست
بی رحمه
تلخه
آخرش اونقد سردت می شه که ...

رضا دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:47 ق.ظ http://peymanehjan.blogfa.com

گاهی انسانها برای رهایی از دست دردهای درونیش پناه میبره به غریضه ای که با هر پنج حسش درکش میکنه و اون واقعا کمکش میکنه مهم اندیشهاییه که نسبت به این روابط داری که بعد از انجامش آزار نبینه.
هر انسانی برای زندگی خودش ایدئولوژی داره و زمانی از زندگیش لذت میبره که به چیزهایی که بهشون رسیده سلول به سلون ایمان داشته باشه .

آزادسرو دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:14 ب.ظ http://alborzkouh.blogspot.com/

ازدواج فقط یه قرارداد بین آدماست. در حالی که عشق قرارداد نیست، خواستنه، بدونِ هیچ اجباری. باید دید رابطه‌ی از رویِ قرارداد والاتره، یا بدونِ اون.

سرخ سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:09 ق.ظ http://sorkh.blogsky.com

قشنگ بود. بعضی وقتها آدم کلمه دیگه ای برای تعریف زیبایی به زهنش نمیرسه. همین

ادراک سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:10 ق.ظ http://man-matarsak-nistam.blogfa.com

fogholadas...

ادراک سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:11 ق.ظ http://man-matarsak-nistam.blogfa.com

بعله ... وقتی دوست داشتنی می شوی دیگر نمیشود دوستت نداشت !!!

رامین سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:49 ب.ظ http://ghahve-s.blogfa.com

گاهی ما عجیب از درد ها به دردها پناه میربریم با ین تفاوت که بعضی دردها از بعضی دردهای دیگه لذت بخش ترند...

مهدی جمعه 24 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:08 ب.ظ http://spantman.blogsky.com

فهمیدم مشکلت چیه
یک دوست دختر داشتم درست همین کار تورو تکرار کرده بود.
برای اشتباهی که کردی متاسفم
نمی شه درستش کرد مگر اصلا اشتباه زندگی کنی تا اذیتت نکنه

صهبانا دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:08 ب.ظ http://sahbana.blogsky.com/

شما درست نوشتی ...
من اشتباه اومدم ...
باز هم زود قضاوت کردم ...
نمی دانم شاید باز هم زود قضاوت کرده باشم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد