یادم به حق شناس افتاد به اولین باری که رفتم و دیدمش..اونروز اون یه حرفی بهم زد که سخت جبهه گرفتم در برابرش...سخت منکرش شدم..نه منکر بودنش...منکر حضور داشتنش...منکر ابراز وجودش..انقدر منکرش شدم که شروع کردم به بیرون کردنش...بیرونش کردم...خاموشش کردم..!
گاهی کم آوردم و بهش پا دادم...اما باز دهنشو بستم...!
گفتم: نبین...گفتم حرف نزن...گفتم نباش...
گفت: چرا؟
گفتم: باید نباشی...داری منو خراب میکنی..با بودنت منو آشفته ام میکنی...!
گفت:من؟! مگه من چیکار میکنم؟!
کفتم:حق شناس گفت تو بوالهوسی..!
سکوت کرد..از حرص خندید..حس کردم یخ کرد...گفت:گناه من بوالهوسیه؟!
گفتم:آره...وقتی چشمات اشتباهی برن...اشتباهی ببینن...حرفات...صدات...زنانگیت...اینا بوالهوسیه...!
گفت:اینا بوالهوسی حتی اگه هست...اما درون منه..هر کسی یه جوریه...اینم جور منه...قصد بوالهوسی ندارم فقط اینجوریم...!
گفتم:نمیخام...نمیتونم...نمیخام بد باشم...!
گفت: بدی؟! این بدیه..؟!
گفتم: چیه پس..؟! وقتی زنانگیت افسار میکشه دور گردنت و هرجا که نباید بری..؛میبرتت...این چیه؟!
گفت:این خود بودنه...بدی نیست...یا حتی اگه بدیه...خود بودنه..!
گفتم: توجیه نکن...هر چی هستی...هرکی هستی..نیاز داری...خودتی...بوالهوسی...منو خراب نکن...منو تنها بزار..!
گفت: باشه اگه تو بخای میرم...اما من رفتنی نیستم مگه اینکه تو هم بیای..
سکوت کردم و با نگاه پرسیدم:یعنی چی؟!
گفت:من توام... تو هم منی...اگه برم...میری...دیگه نیستی..!
اون موقع نشنیدم حرفشو...نخاستم که بشنوم...لبخند پیروزمندانه میزدم و خوشحال بودم از نبودنش...!
حالا چقدر گذشته؟! یک سال؟! دو سال؟! اون رفت و من به خالی درونم نگاه میکنم که اون ...من بود که رفت...!
من خودمو از درونم بیرون کردم....من زن درونم رو بیرون کردم...
رفت و من رفتم...!
حالا درونم مثل ال سی دی ای میمونه که خاموشه...!
شاید من خودم بیشترین سهم رو داشتم توی به باد دادن تکه های پازلم...به باد دادم...کنار نزاشتم...به باد دادم...
وقتی دیدم دیواره پازلمم کم کمک داره پاشیده میشه شروع کردم به چیدن...اما تکه های من به دست باد بود...بیشتر ترسیدم...انقدر ترسیدم که هر تکه از هر پازلی به دستم رسید چیدم توی دیواره خودم...
و حالا با همه وجود خالیم...حس میکنم جا نشدن تکه هایی که مال من نیست...
زن من...بوالهوس...تنها...بد...خوب...هرچی که هستی...
برگرد به من...برگرد به من...
تو٬ منی...من٬ تو رو...من٬ خودمو کم دارم...!
چقدر قلمت سنگینه و لخته!!!!!
خیلی عریانه!
کفم برید واقعا ماشاله داره!
زنده باد!!!!
اینه...........
نوشتارهایت حس سکر آور جانانه ای رو منتقل میکنه!
انگار قلم از ته دل خسته ای حرکت میکنه و خودشو روان و راحت به ظهور نوشتار میرساند...
اون وبلاگ من نیست یه نویسندم توش که رنگارنگ مینیویسیم
فارسی وان هم یکی از همون رنگاست!
خودم وبلاگ شعر دارم توش شعر هام رو میذارم!
گفتی سکوت....
خوب همیشه همینه
یعنی همیشه آخرین سنگر سکوته!
خیلی حرفها گفتنی نیست!...
شاد باشی!
پذیرفتن اون حجم از حقیقت کار یک ساعت نبود...برا من سه سال زمان برد...
بسیار زیبا
عالی
لذت بردم .
قدر قدرت نوشتنت را بدان
لذتی داره که ماها چون می خونیمش و نداریمش می فهمیم .
قدرشو بدون
مِی خوردن و گردِ نیکوان گردیدن..به زانکه به رزقِ زاهدی ورزیدن
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود..پس رویِ بهشت را کس نخواهد دیدن
نمی دونم..
چقدر همراهت دلخور شدم از چیزی که دیگه در تو نیست...
می دونی.. خیلی چیزا لازمه ی زن بودنه... جدا ازش نیست.. در هر شرایطی.. در هر حالتی..
این که تنی داشته باشی که هشیار باشه از نعمت های یه زن واقعیه..
برش گردون.. مهم فکر و عرف و اینا نیست..
بازیگوشی و رندی اگه تو هوس های زنونه نباشه که دیگه...؟؟
دلخور شدم برات...
:(