چه غمی بزرگتر از این که حقیقت انسان بودنم فقط به واقعیت آرزوی مرگ میرسد؟!
چه غمی بزرگتر از این که این همه کودک گرسنه در دنیاهستند ولی نهایت انسان بودن من؛آرزوی نبودن است؟!
چه غمی بزرگتر از این که با بوی تازه نان مشامم پر از تعفن میشود..؟!
من و این کودکان هر دو از یک جهنمیم...گودی چشمان من از پیری و کبودی صورت او از گرسنگی...
من و او هر دو گرسنه ایم...او آنقدر صدای کلاغهای شکمش را شنیده است که سیری اش به تکه نانی ختم میشود...و من آنقدر روحم سر به دیوار انسانیت کوفته است که لبخندی حتی از سر ریا سیرم میکند...!
او آنقدر بوی غذای گرم به مشام نشنیده است که بخار بلندشده از سطل زباله را رویای رستوران میبیند...ومن آنقدر پنجه به سینه رویاهایم خراشیده ام که هرسینه ناستبری مآمنگه زنانگیم شده است...!
من و او هردو از یک مردابیم...مردابی که در آن نیلوفرهای کودکیمان در فراسوی زمان به تلخی غریزگی حریصی رسید که شوقهای معصومانه اش به تلاطم ارضاشدن افتاد...!
چه غمی؛غم تر از غریزه خشکیده آلت گرسنه این کودکان...؟!
چه غمی؛غم تر از سرخوشی مشامم از بوی گندیده درونم...؟!
غما...!من خود قفس ساز بوده ام وبی خبر...من خود سلاخ رشوه بگیر خود بوده ام وبی خبر...من خود دلال تن خود بوده ام و بی خبر...من فروشنده خنده های مستانه کودکیم بوده ام و بی خبر...من طناب دار بچگیم بودم و بی خبر...
بی خبر غما...بی خبر بودم...
چه کردم با خود که صدای نیلگون پری وجودم؛قورقور وزغ پیری را؛ مانند است...؟!
چه کردم با خود که آویزان به طناب پوسیده انسانیت آدمکهای دوروبرم شده ام...؟!
چه غمی کثیرتر از این که کثیر غمهایم خودم هستم...؟!
ویران باد...!ویران بر این دره گاهی که طبیعت غریزه انسانهایش به تکه نانی جان میگیرد...!
ویران...؟!؟!
آباد...
آباد بر ما انسانهایی که مرد وزن بودنمان به تخمی بسته است...!!
آباد بر ما انسانهایی که شرف و انسانیت و عدالت و خداوندگاریمان به باد شکمی بسته است...!!
آباد بر ما جانوران بی ریشه!!