بی انتهای عاشقی من و بن بست دوست داشتن تو...!



بس, عجیب است این جنس پر عشوه و ناز درونم...دلقکی ست برای خود...بد جولان میدهد زیر پوستم...کرشمه میریزد و مثل کرمی میلولد در رگهای داغ شده تنم...!

حیوانکی ست برای خود...نگاهش که میکنی از مظلومیت خواستنش, آنقدر دلت میسوزد که دست به جیب میکنی و بوسه ای درون کاسه گداییش می اندازی...!

مارمولکی ست پدر سوخته...روبنده به صورت کشیده و به زبان پس میزند...اما گداتر از خودش؛ لبان باد کرده خواستنش است...!

چادر به سر کشیده و پشت در گم میشود...اما پوست خواستنش روانه نوازش است...!

بس, طلب میکند روح سرگردانش که سر به سینه گذارد...سینه ای از جنس مخالف...!

بس, تصور میکند ایستادگی ثانیه های دوان در برابر لحظه ابدیت آمیزش با تو...!

مکار عشوه گری ست این خواهش درونم...تو را که هیچ... خود را نیز گمراه شیطنتهایش میکند...!

من از خواستن همخوابگیم با تو...به هم میپیچد روح زنانگیم...

اما خوب میدانم دیگر به پا نمی ایستم؛ اگر تسلیم شوم...!

تسلیم تنهایی ام...تسلیم خواستنم...

خوب میدانم پوستم بو میگیرد...بوی تو... و مشامم آنقدر بو میکشد که بی اختیار روانه تخت تو میشوم...

تختی که شراکتش با تو اندازه عمر بی انتهای عاشقی من نیست...

اندازه بن بست دوست داشتن توست...!

و خوب میبینم رد انگشتان غریزه ات را که به کمرنگی عشق تو؛ بر بدنم سوسو میکند...آنگاه من میمانم و تن ملتمسم... و تو میمانی و غریزه خالی از دوست داشتنت...!


با جسمم مبارزه کنم...با روحی که از درد زیاد, طلب سینه میکند؛ چه کنم..؟!


بوالهوس



یادم به حق شناس افتاد به اولین باری که رفتم و دیدمش..اونروز اون یه حرفی بهم زد که سخت جبهه گرفتم در برابرش...سخت منکرش شدم..نه منکر بودنش...منکر حضور داشتنش...منکر ابراز وجودش..انقدر منکرش شدم که شروع کردم به بیرون کردنش...بیرونش کردم...خاموشش کردم..!

گاهی کم آوردم و بهش پا دادم...اما باز دهنشو بستم...!

گفتم: نبین...گفتم حرف نزن...گفتم نباش...

گفت: چرا؟

گفتم: باید نباشی...داری منو خراب میکنی..با بودنت منو آشفته ام میکنی...!

گفت:من؟! مگه من چیکار میکنم؟!

کفتم:حق شناس گفت تو بوالهوسی..!

سکوت کرد..از حرص خندید..حس کردم یخ کرد...گفت:گناه من بوالهوسیه؟!

گفتم:آره...وقتی چشمات اشتباهی برن...اشتباهی ببینن...حرفات...صدات...زنانگیت...اینا بوالهوسیه...!

گفت:اینا بوالهوسی حتی اگه هست...اما درون منه..هر کسی یه جوریه...اینم جور منه...قصد بوالهوسی ندارم فقط اینجوریم...!

گفتم:نمیخام...نمیتونم...نمیخام بد باشم...!

گفت: بدی؟! این بدیه..؟!

گفتم: چیه پس..؟! وقتی زنانگیت افسار میکشه دور گردنت و هرجا که نباید بری..؛میبرتت...این چیه؟!

گفت:این خود بودنه...بدی نیست...یا حتی اگه بدیه...خود بودنه..!

گفتم: توجیه نکن...هر چی هستی...هرکی هستی..نیاز داری...خودتی...بوالهوسی...منو خراب نکن...منو تنها بزار..!

گفت: باشه اگه تو بخای میرم...اما من رفتنی نیستم مگه اینکه تو هم بیای..

سکوت کردم و با نگاه پرسیدم:یعنی چی؟!

گفت:من توام... تو هم منی...اگه برم...میری...دیگه نیستی..!

اون موقع نشنیدم حرفشو...نخاستم که بشنوم...لبخند پیروزمندانه میزدم و خوشحال بودم از نبودنش...!


حالا چقدر گذشته؟! یک سال؟! دو سال؟! اون رفت و من به خالی درونم نگاه میکنم که اون ...من بود که رفت...!


من خودمو از درونم بیرون کردم....من زن درونم رو بیرون کردم...

رفت و من رفتم...!


حالا درونم مثل ال سی دی ای میمونه که خاموشه...!


شاید من خودم بیشترین سهم رو داشتم توی به باد دادن تکه های پازلم...به باد دادم...کنار نزاشتم...به باد دادم...

وقتی دیدم دیواره پازلمم کم کمک داره پاشیده میشه شروع کردم به چیدن...اما تکه های من به دست باد بود...بیشتر ترسیدم...انقدر ترسیدم که هر تکه از هر پازلی به دستم رسید چیدم توی دیواره خودم...

و حالا با همه وجود خالیم...حس میکنم جا نشدن تکه هایی که مال من نیست...


زن من...بوالهوس...تنها...بد...خوب...هرچی که هستی...

برگرد به من...برگرد به من...


تو٬ منی...من٬ تو رو...من٬ خودمو کم دارم...!



. . . !



من با تمام ذرات بیزاری سلاخ گونه ام...این روزها حس مادری را میطلبم که تشنه تکانهای جنینش است...!

با همه آوارگیهای طبیعت سلاخی ام ...آرامش جاودانه تکیه دادن بر صندلی راحتی روبروی شومینه را؛ رویا میبینم...!

و صدای او که بر قلب بی احساسم...؛عطش شنیدن شریعتی میشود...!


مرداب



چه غمی بزرگتر از این که حقیقت انسان بودنم فقط به واقعیت آرزوی مرگ میرسد؟!

چه غمی بزرگتر از این که این همه کودک گرسنه در دنیاهستند ولی نهایت انسان بودن من؛آرزوی نبودن است؟!

چه غمی بزرگتر از این که با بوی تازه نان مشامم پر از تعفن میشود..؟!


من و این کودکان هر دو از یک جهنمیم...گودی چشمان من از پیری و کبودی صورت او از گرسنگی...

من و او هر دو گرسنه ایم...او آنقدر صدای کلاغهای شکمش را شنیده است که سیری اش به تکه نانی ختم میشود...و من آنقدر روحم سر به دیوار انسانیت کوفته است که لبخندی حتی از سر ریا سیرم میکند...!

او آنقدر بوی غذای گرم به مشام نشنیده است که بخار بلندشده از سطل زباله را رویای رستوران میبیند...ومن آنقدر پنجه به سینه رویاهایم خراشیده ام که هرسینه ناستبری مآمنگه زنانگیم شده است...!

من و او هردو از یک مردابیم...مردابی که در آن نیلوفرهای کودکیمان در فراسوی زمان به تلخی غریزگی حریصی رسید که شوقهای معصومانه اش به تلاطم ارضاشدن افتاد...!


چه غمی؛غم تر از غریزه خشکیده آلت گرسنه این کودکان...؟!

چه غمی؛غم تر از سرخوشی مشامم از بوی گندیده درونم...؟!


غما...!من خود قفس ساز بوده ام وبی خبر...من خود سلاخ رشوه بگیر خود بوده ام وبی خبر...من خود دلال تن خود بوده ام و بی خبر...من فروشنده خنده های مستانه کودکیم بوده ام و بی خبر...من طناب دار بچگیم بودم و بی خبر...

بی خبر غما...بی خبر بودم...

چه کردم با خود که صدای نیلگون پری وجودم؛قورقور وزغ پیری را؛ مانند است...؟!

چه کردم با خود که آویزان به طناب پوسیده انسانیت آدمکهای دوروبرم شده ام...؟!

چه غمی کثیرتر از این که کثیر غمهایم خودم هستم...؟!

ویران باد...!ویران بر این دره گاهی که طبیعت غریزه انسانهایش به تکه نانی جان میگیرد...!

ویران...؟!؟!

آباد...

آباد بر ما انسانهایی که مرد وزن بودنمان به تخمی بسته است...!!

آباد بر ما انسانهایی که شرف و انسانیت و عدالت و خداوندگاریمان به باد شکمی بسته است...!!


آباد بر ما جانوران بی ریشه!!

من آبستنم



من آبستن دستهاو پاهاو لبهاو زبان وذهن آدم هستم...!

من سنگینی ذهن آدم را درون رحمم حس میکنم..من حتی ناخن دستانش راحس میکنم...وگاهی از لگدزدن پاهایش رحمم درد میگیرد...!

من آبستن گرسنگی حریصانه آدمم...گرسنگی ای که کم کمک شیره ی وجودم را می بلعد...

من آبستن حرفها وصداهایش هستم...!

من دختری آبستنم...که هرماه دوران قاعدگی ام به موقع وسروقت تکرار میشود...من هرماه نشانه خالی بودن رحمم را میبینم..اما نمیدانم چرا درونم پراز دستان ملتمس است...دستان بی رحم...پاهایی که مرتب به دیواره وجودم لگد میزنند..!

من نمیدانم چرا درونم پراز گریه های کودکی است که زبان داردوحرفها و صداهایش مشوشم میکند..!

من هرماه نشانه خالی بودن رحمم را از سوپرمارکت محلمان باصدایی آرام میخرم..اما نمیدانم چرا باز حس میکنم سنگین آبستنم..!

من فکرها و ذهنهای آدمی را درون شکمم میشنوم..من بوی خون درونم را زیر ناخنهای دستان درونم میشنوم..!

من سرم را که به شکمم نزدیک میکنم صدای خراشیدن وجودم را با زبان تلخ آدمیان درونم میشنوم..!

من آبستنم...آبستن درد...آبستن زخم...آبستن دستان منتظر به صلابه کشیدن من..!

آیا کسی میداند آبستنی زخمم را چگونه میتوان سقط کرد؟!