دل هوایی تو یا سر سودایی من..؟

 

 

کاش دله خودش ، هوایی بود که به هزار ریسمون بندش میکردم...  

چه کنم با سر سودایی خودم که بی صاحب، هزار غلاده به گردنم داده..! 

 

 

نمیدونم چمه...دلم ریخته...انگار گم شدم... یخرده اشک ریختم اما دوباره گم شدم... انگار شبیه پارسالم... میدونم دارمت اما حالا اشک ندارم... 

تا وقتی نداشتمت عشق رسیدن بهتو داشتم حالا که دارمت ترس از دست دادنت...  

خیلی زجر کشیدم...خدا کیو لعنت کنه؟ 

قلبم درد میکنه... 

از شنیدنه اسمتم حالم بد میشه اما ممنونتم... 

هی... قلبم درد میکنه... بدونت فک کنم آدمیزاد نیستم... 

گمم... 

نجاتم بده...

میگذره



تاوان کدوم همخوابگیم با زمان رو می دم که جوونیم فدای گذشت زمان شد...



|: یه عمر گفتم زمان میگذره اما ندیدم زندگیمو حوونیمه که گذشته
.



با همه ی مردونگی ایستادنم...دلتنگ تو که میشم...میفتم!

گهواره من



خیلی بچه بودم که اشکو به چشمام حروم کردم تا مغرورتر بنظر بیام و زود بزرگ بشم..

بزرگ شدم و مغرور

اما بار دلم سنگین شد


حالا هیچ گهواره ای سبکم نمیکنه...

.

|: اینجارو که باز کردم فک کردم سیاهه های دلم سبک میشن اندازه سپیدی همین دفتر...اما من حتی نفهمیدم کی سخت شدم...

|: فسیل شدن اشکام!




تعفن زنانگی


میگه بوم کن بو  میدم...

نفس میکشم تنشو میگم بو میدی..بوی زن...

میگه بو کن !! بیشتر بو کن!!!

بو میکنم مست میشه مشامم میگم بوی زنه...بوی تو...بوی خوش...

میگه بوی منه ..بوی زن، نه..!!بوی تعفن میدم!

میخندم بهش و میگم تعفن زنانگی، قبله حق تنه...

میماسه میگه زنانگی حق زنه..اما آیا زنی که زنانگیش موجب تنها نبودنشه؛ نمازش به رسم کدوم قبله حقه؟!!


فدای سر و دستت


وقتی درونت مثل سبزی خوردنی باشه که یه دختر ۱۲ساله داره پاکش میکنه؛ چه جوری میشه نوشت از اون چیزایی که خودش خدادادی سبزی پاک کرده دست دختر دوازده ساله ست؟!

جانم بده جانم..!



من که درگیر نالیدن نبودم...من که اسیر فغان نبودم...من که فریاد بوق و کرنای آزادگیم بودم...

پس چرا غل و زنجیر دلتنگیِ تخت توام؟!

من، تنها معتاد بودم...من، تنها بند نشئگی نفست بودم...

نه نای نالم است...نه نوای بیدادیم...

من متروکم...ترک شده ی استخوان دردِتن تو...

من، سبب جیرجیر تخت تحمل بی مخدرم...

من دانه کاشته در دل تخت بی صدایمم به نالیدن نوای بی تو بودن...

خشکم من...آبراه تنم کو؟!

به من نگو چه شد زبان بودنت...که سخت گریزانم از مخروبه خودم...!

نگو کجایی...سر به کدامین چاه ظلمت کردی..؟..که سکوتم لیز خورده عقده ی لبریزم است..

ویران که وحشت به خرابات ندارد...ویران تر میکنم قلب داغدارم...

تبر به پا میزنم...تبر به خشکی پایی که سیراب به چشمه خواستن تو بود...

تبر به دستی که آویزان نکند به خیال، حلقه ی تن تو...

تبر به ثمره وجودم که به حرص هرزگی نخرد،گاز دندان غریزه..

تبر به ریشه اما ،توان من نیست...

که ریشه  ام ،خودم نیست...

دانه شدی به وجودم..ریشه کردی...آب دادی..باغم کردی..قناری شدی به نهالم...نوازش کردی گوش جانم...چه پریدی که ندیدی حتی ثمر بودنت...!؟

ملتمس، من نیستم...گدای برگشتنت هم نیستم...استخوان اعتیادم هم از درد نادر تن تو بترکد؛مصرف نمیکنمت به ورقی...

من اگر آفت بزنم، بی تو شوم...که تو رگ و ریشه ی جانمی...

خرسند برو و شادمان به فراموشیت...ندانی که چه پیروزم من در این زادو ولد دنیایی ات..

تیز کن اندام به عشق پوسیده اش...نبین حتی شیره روانت به وجودم...

لقمه اشک قورت میدهم به کویر گلویم...

بگذار که نشکنم در این تنگیِ دل نابسامانم...

سر به تنهایی کنم..نریزم آب وجودت ،روان به گونه ام...

نرو...بمان به تن..اما نشکن بغض غرورم...

من از تبار سکوتم...نالیدنم نباید...

خفقان ،عاقبتم است...مگذار زنده به فریاد باشم...

زنده کن سکوتم...جان بده سکوتم...

جان بده که ندرد ریشه ات به جوارحم...

جانم بده که گره خورده ام به جانت...

نرو از خاطرم...تو روی..نمیماند دستانم...نمیماند پاهایم...

تو روی..نمانم...نتوانم...نرو از خاطرم...


چشم بگیر...فقط برو



چه جور در دلم زنده نگهت دارم وقتی حتی صدایت یادم رفته؟!

نیستی که ببینی شده ام جنگجوی شمشیر به دست و یک تنه ایستاده ام مقابل به لشکری آدم که درونم صف جنگ کشیده اند برای نابودی تو...

از تو تصویری ساخته ام به مهربانی ماه...روشن و بی نقص...دیگر از ندیدنت هراسی ندارم...ترسم از دیدنت است که دوباره چهره سردت ، رویای ماه بودنت را به باد دهد...

تازه میفهمم عرض نبودنت به بودنت...

تو که نیستی دنیا در توست...همه نگاههایم رو به توست...همه لبخندهایم نثار هوای توست...وقتی می آیی فاصله کوتاه بین دستانمان هم، کم میاورد تو را...

غصه نخور...کابوس شبانه انتظار دستانت بهتر از نفسهای رو به دیوارت است...

غصه نخور...خواب در فرو رفتگی تنهایی تخت کهنه ام کم دردتر از کمر آماده به تبر به قطع جنگل نیمه سوخته بدنم...

فاضلاب تخلیه نشده غریزه ام شریف تر از بادکنکهای پرآب شده از هوسهای سیاستمدار تو...

نه غصه نخور...من بی تو زندگی میکنم با تو...

تو خوش باش به هوای عشوه های رنگین تر...

من خوبم به صداهای یادواره حنجره تو...

تو سرخوشی کن به فضای خالی لمیده تنت روی تخت...

من زندگی میکنم به خیال پر از گرمای آغوش تو...

تو خدایی کن به آزادی دوباره دلت...

من بندگی میکنم به آزادگی قلب اسیرم...

تو فقط غصه نخور...من به دوش میکشم خمیدگی این بهای پردرد...

تو پرواز کن در باران به زمین نو نشسته پاهایت...

من میبالم به بال و پر شکسته عشقم...

تو فقط اشک نریز...محکمه نکن وجدانت...

من حکم بریده ی دلِ داده به نگاه توام...

تو بسپار به باذ، خاطرات زنانگیم

من میشوم خود به باد، هست و نیست عاشقی ام..

تو بسوزان تخت دریاییمان

من میسوزم خود به همخوابگیمان

تو مستانه کن خنده جانانه ات

من مستی میکنم غم ناخوانده ام

تو مردی کن به بوی تازه واردت...

من هرزگی میکنم به بودن از دست رفته ات

نه تو فقط غصه نخور...من بپّاام ...بپّای نبودن تو..

پاسبانم...پاسبانِ بودن تو...

میجنگم تا به نابودی ذره ذره وجودم...میجنگم تا ماندن تو..

میجنگم تا بوی سلولهای تنم از تن تو..

میجنگم به مرگ خودم...میجنگم به زنده ماندن تو...

تو شنا کن به رودخانه خواستنت

من سد میکنم دریای متلاطم بیقرار به تنت

تو بساز زندان به پنجره نگاهت

من مادر میشوم به دالتونهای اسیر به چشمانت

بزن زخم...بزن که زخم تو ، جان به تن مانده ام است...

بزن تبر که شکاف تو ، خون به زنده ماندنم است..

نبین...نگاه نکن... چشم بگیر ...فقط برو...

تو برو..من میمانم به ماندنت ...

تو برو...من زنده میکنم ماندنت..!



من هرزگی بلد نبودم...



نه صدای دادم بلندتر از اوناست نه غیرتم قد به باد دادن بکارت دختر همسایه،بی حیا...

نه حتی مهمه آلت بی خون من که حراج دعواشون شده و پهنه اون وسط...

لذت میبرم وقتی دندونای زردشو میده بیرون و خیره میشه به رون چسبیده به شلوارم...تا تهم داغ میشه وقتی دود نشئگیشو میده تو هوا و تیزیه نگاشو میچسبونه به سینم...

وسط پاهام میشه قلبمو تند تند میزنه و مثه تلمبه باغ آقاجون آب میده بیرون...

من هرزگی بلد نبودم...اما حواس پرت تو میشه آفت زمین زراعی پاهام که با هر آبراهی خشکیه تنشو زنده میکنه...

ببین...نگام کن...شدم کویری که هر خاریو فرو میکنم به تنم...

به تنم نگاه کن...ازم بپرس چی بازوتو سیاه کرده...چشماتو باز کن وقتی مثه حیوون افتادی رومو وحشیانه فروم میکنی توی تخت...

چشماتو باز کن...تکه تکه است تنم...ازم بپرس سینه هات چرا زخمه...من که اینجا نبودم...

ازم بپرس بی پدر...بگو بدنتو زخمه کی کردی...بگو...ناله نکن...ببین منو...آه نکش...ارضا نشو...به چشمام نگاه کن...فروغ نداره...نزار هرزه بمونم...نزار نباشم...نخاب...خروپف نکن...بیدار شو...من این تن فقط نیستم...من زنم...زن تو...بی شناسنامه...بی کنه بودن...فقط ببین...فقط بخون...تو که بنده من بودی...تو که بت خدارو شکستی و منو پرستیدی...تو که گریه کردی وقتی زیر پام دریای خون شد...تو که از آب لذتام شربت درست کردی و خوردی...

هی نخاب...بیدار بمون...خسته ام...دیگه گرم نمیشم زیر پاهات... دیگه فقط میلرزم...نگام کن...تو که همه جوری خاستی منو...تو که حتی با مو خوردی منو...تو که درد منو ترجیح ندادی به لذت خودت...چرا حالا بهونه گشادی میکنی و سوراخ دیگه ای میخای...

نخاب...لعنتی خرابم نکن...زخمم نکن...من میریزم...من بی تن تو...بی شمشیر وسط پات که روزگاری به سبکی تفنگ آب پاش داداش کوچیکه بود؛ میمیرم...

خسته ام...تو حتی صدامو نمیشنوی...

تو پاهات شوره زار خالی از آب شده و خاب خوش فرداشب بی منو میبینی...

من اما جرخورده نه از تن تو...از نگاه سردت...بی خاب و با درد روتو میپوشونم و تنهات میزارم تو سرخوشیت...گریه پنهونی علاج غرورشکسته من نیست...سرکشیدن شراب همیشگی یخچال تو هم گشادیه منو نخ و سوزن نیست...

نمیفهمی که دردم پارگیه جسمم نیست...

نکن با من...نزن زخم...من به تو معتادم...عاشقم به تو...به تنت...به داغیت...به پوست کش اومده شمشیرت وقت لرزیدن گوگولیای تنم...

زخم تو مخدره جدیده...خرده خریده مخدر غریبه هام نکن...

نزار آواره بوی تن تو، توی تن این و اون بشم...

حتی گربه خونتم فقط بوی منو میشناسه و دنبال من راه میفته و از دست من غذا میخوره...بی معرفت لااقل گربه باش...

من موش نمیمونم...گرگ میشم به لباس معصومیتم...گرگم نکن...بزار گوسفندت بمونم...

خسته ام...آزادم کن...یا اسیر تنت...یا اسیر زخمت...یه حکم بده لااقل بی مرام...

خدایا...خدایا...داره میترکه دلم...



چه جوری بگم..؟!



شب بخیر بهت نگفتم..سرمو انداختم پایینو تو هپروت خودم غرق شدم...تو هم فرو رفتی تو کتابتو پرسه زدی تو امتحان فردات...

سه ساعتی میشد خاموش بودمو سرم گیج میرفت از چرخیدن تو سکوتم...رومو که برگردوندم و نگات کردم دراز کشیده بودی رو تخت...چه شیرین اومدی برام...مث بچه ها کز کرده بودی تو تخت...چشمات بسته بود و بازوت یخ کرده بود زیر باد کولر...ملحفه رو تا گردنت کشیدم بالا و آروم پرسیدم:خابی؟!

چشماتو نیمه باز کردی و گفتی:تازه خابیدم...میای بغلم؟

ـ تو بیا...

ـ چرا من ؟!

سکوت کردم و فقط نگات کردم...

چه جوری میشه چرامو برات توضیح داد..؟!

عجیب آغوشم بزرگ شده امشب...دلم داره از درد میترکه...کنارتم اما دلتنگت...

انگار دستی ؛ دشتی به وسعت غم باز کرده وسط سینمو تو رو میخاد که غلت بخوری روی خنکی چمن وجودم...

چه جوری میشه گفت توی نگام بچه ای شدی شیطون که از خستگی دراز به دراز افتاده روی تنم...هنوزم میخنده و نفس نفس میزنه بس که ورجه وورجه کرده...؟!

چه جوری بگم قد پارک بچگیات بزرگ شدم و دلم میخاد مث همون کوچیکیات پا روی هستیم بزاریو لی لی کنون خنده شیرین مستانت به آسمون بره...؟!

چه جوری بگم شدم اندازه مادرت و شدی دو سالگیت و دلم قنج میزنه اون موهای نذر کرده بلندتو هی ببافم و هی باز کنم و ناز کنم و دوباره ببافم و لوس بشی سرتو بکنی تو سینمو بگی ماما می می میخام ...؟!

چه جوری بگم بزرگ شدم...بزرگتر از تن تو...کوچیک شدی...جا میشی تو تنم...؟!

چه جوری بگم جونم به لبمه و جونه به لب رسیدم میخاد موهاتو غرق بوسه هام کنه...؟!

چه جوری بگم تنم امشب بغلتو نمیخاد...بغلمه که تنتو میخاد...؟!

چه جوری بگم نمیخام اشکامو ببینی و دلم خوشه صبح دوش میگیریو موهای شوره زدتو نمیبینی...؟!

نه میدونم چه جوری بگم...نه میتونم که بگم...فقط هنر میکنم و میگم:

ـ دوست دارم رو سینم باشی امشب...تو رو سینم بخابی...میای؟

با اون نگاه نافذت نگام میکنی و میگی: من چیم که دوسم داری؟!

لبخندمو میپاشم توی صورتتو باز میپرسم : میای؟

هول جوابم میشی و میگی: با جون و دل میام...بگو بهم چیم؟!واقعن چیم...؟!

ـ میگم...اما نه امشب...سرتو بزار رو جونم عزیزم...

انگار میفهمی بزرگیه تنمو خودتو پرت میکنی توی بغلم...بغض میکنی مث بچه ها و میگی:چته:(؟!

ـ آرومم...باور کن...:)

ـ اجازه میدی قبل از خاب ببوسمش...؟

تو که خوراکتم بوده اون..پس چرا امشب از این سوالت به جای اینکه دلم بریزه...گونه ام سرخ شد...؟!!

ـ !!! باشه ولی خجالت میکشم...

اومدی پایین پامو باز کردی شورتمو کشیدی پایین لبتو رسوندی بهش تا وسطشو بوسیدی...اومدی بالا و خابیدی رو سینم...

داغ نشدم...آب نشد دلم...نه حس هرزه داشتم...نه فاحشه...نه حتی زن...

فقط معلق بودم...تو فضا...فقط نفس تنگم باز شد...بی هوا...

فقط بزرگتر شدم...بزرگتر از غمم...

من زنده بودنو تو بی هواییه بوسه تو زندگی کردم...

که چه حیف از این همه استشمام هوای مردگی زمین...

که چه حیف دیر رسیدم به بی هواییه بودن تو...

اومدم بگم جونمی...دیدم جونم تموم میشه...

اومدم بگم عمرمی...دیدم عمرم شمعه و آب میشه...

خاستم بگم عزیزمی...تکراری شدی..

خاستم بگم نفسمی...اسپری آسممو رو عسلی کنار تخت دیدم...

خاستم بگم عشقمی...پرنده شدی پریدی تو هوا...

خاستم بگم زندگیمی...دیدم چه لحظه ها که مردگی کردم و کم بود زندگیم...

اومدم بگم همه چیزمی...کوچیک شد داشته هام قد هیچی...

اومدم بگم فرشتمی...شیطان دست به سینه نشست جلوم...

اومدم بگم بت پرستیدنمی...آوار شد همه سنگای دنیا...

گفتم خورشیدمی...شب شد...

گفتم ماهمی...روز شد...

.

هیچی نگفتم...به لبت نگاه کردم که وقت خاب جمعشون میکنی و چسبیده بود به لباسم و چشمات که بیهوش روی سینم افتاده بود...

دوباره بغلم بزرگ شد قد مادرت و تنت کوچیک شد قد دو سالگیت...

دوباره معلق شدم و دوباره بی هوا نفس کشیدم...

حالا فهمیدی چی هستی..؟!

تو، کهکشانی...کهکشانی که تو بی هواییش به من نفس زندگی داد...


حالا فهمیدی واقعن چی هستی...؟!!



قفل شکسته فاحشه خونه



زخمِ از دیگرونم ؛ هم تنِ تو می کنتم...

زخمِ از تو رو به کدوم تن ؛ هم تخت کنم...؟!



فاحشه خونه ای دارم درونم و خبر نداری که هفت روزه هر ماه قفلشو وا میکنم و عورنما یکی یکی روونه تختت میکنم...

نیستی و من یه تنه حریف نمیشم این همه غار آتش گرفته رو...

نیستی و من طالبم شیرینی مزه اندامت و نیستی و من بالا میارم تلخی تن غیر از تورو...

پس میزنی.. درست شب اول کار این فاحشه خونه و خبر نداری هر زن هرزت زلزله ای داده به تخت غیر از تویی

میخابی و نمیفهمی ماهیانه ام افسار میندازه گردنمو جا به جا میکشونتم و میلاستم به تن هر به ظاهر شبیه تویی...

پاکی عشقمو رو تخت تو دریا کردم...وقت نبودنت کنار بابامم تو خیسیه دامنم هرزگی میکنم...

تو که نیستی دست خودم نیست نرمی پوستمو به زبری هر ناصورتی زخم میکنم تا تو رو یادم بیاره...

تو که نیستی بوی تنم تو هر مشامی پر میشه جز نفس تو...

خونم به هر ناتنی آغشته میشه جز آلت تو...

تو که نیستی با هر دندونی جویده میشه نوک جفت سیبهای سرخ حوات...وقتی سرتو میکنی زیر پتوی بی درکی...

زخم نزن...زخم تو سیگارم میکنه به هر نا لبی و پک میخورم ذره ذره و دود میشم تو هوای متعفن آمیختگی تنم...

زخم نزن...زخم تو مشروبم میکنه به دهان هر نامستی و سیفونم میکشه تو استفراغ هر توالتی...

زخم نشو...همش چندتا هورمونه که هفت روزه هر ماه جاشون اشتباهی پر میشه...

من که به تو باوفام...حریف قفل شکسته این فاحشه خونه نمیشم...

من هرزه تو تخت تو بمیرم هم آخ نمیگم...

اما خسته ام از این همه فحشای بی تخت تو...

خسته ام...

بفهم...


فاحشه به رقص برخاسته..


 

وقتی خسته و گیج و گم از خونه زدم بیرون...وقتی نای راه رفتن حتی نداشتم...وقتی سوز سرما شلاق شد به صورتم...وقتی یخ هوا کبود کرده بود دستامو...وقتی همه نگاهها خنجر بود به تنم...وقتی کیف پولم دیگه وزنی نداشت...وقتی صدای جریان زندگی مته شده بود ذهنمو سوراخ میکرد...وقتی گرسنم نبود ولی ضعف کرده بودم... وقتی همه مردم این شهر برام غریبه بودن...وقتی دلشکسته حتی از هم خونم بودم...وقتی فراری از هرآدمیزاد و فکر و نگاهش بودم...وقتی جز تو کسیو تو فکرم پیدا نکردم...وقتی خودمو جلو آپارتمانت دیدم...وقتی اشکامو دیدی...وقتی بی سوال بردیم داخل...وقتی بی حرف کت و شال گردنمو درآوردی و سبک کردی تنمو...وقتی نشوندیم کنار بخاری...وقتی زل زدی تو چشام...دستای سردمو گرفتی...لرزششو حس کردی...گفتی نارون؟ بسه سکوت...همین یک کلمه شد انفجار آتش فشانم...وقتی پکیدم و سر به آغوشت گذاشتم...وقتی خمیدم تو بغلت..وقتی هق هقم جون گریه نداشت...وقتی دلم میخاست فقط تو تن تو باشم...وقتی دقایق سر به سینت موندم و بی اشک زار زدم...وقتی سرمو از سینت برداشتی...صورتمو گرفتی تو دستت...خیره شدی تو حلقه اشکای سکوت چشمام... وقتی اشکای نریختمو زبون کشیدی و گفتی اشک تو زخم من... وقتی انگشتامو یکی یکی ها کردی و گفتی دستای سردت تن مرده من...وقتی گفتی خانم کوچولو لب لرزونت سردیه سردخونه میده به تنم... وقتی فشردیم به خودت و گفتی برو درونم غمات مال من...تنم مرحم تو...بودنم نفس تو...وقتی قلبمو بی لباس بوسیدی و گفتی بوسه من پیوند قلب شکستت...وقتی دستاتو آروم و نوازشگرانه رو بدنم دیدم...وقتی تنم لمس و بی حس شد...لبمو رو لبت دیدم...زبونمو دوره گرد زبونت دیدم...وقتی بوسه هات تنمو گل گلی کرد...  وقتی بی وحش چشیدی زیباییامو...وقتی زیر مالش دستات کوفتگیامو ماساژ کردم...وقتی زیر پرواز لبات بالمو زنده کردم...وقتی زیر شرجی دهنت دریارو شنا کردم...وقتی زیر خیسی زبونت بارونو قدم زدم...وقتی داغونیم شد جیغ و آه و از تنم بیرون ریخت...وقتی اشکای یخ زدم زیر گرمای تن فرو رفتت به تنم؛آب شد...وقتی درد یکی شدن شد بهونه فریادای خفه شده تو سینم...وقتی سوزش پنجره های بی پرده زنانگیم شد مرحم آتش قلب شکستم...وقتی دیواره ساییده شده غار بدنم شد همواری زبری زخمِ خورده از دیگرونم... وقتی خشممو ناخن کشیدم به عریانی تنت...وقتی رودخونه شد زیر پامونو و دلشکستگیامو عرق ریختم و آخرین جیغ بی رمق فارغ شدنمو زدم و غممو زاییدم... وقتی دیگه فقط آه شنیدم و آه و آغوش گرم تو که لمس شده های تنمو نوازش میکرد و من راحت پلکام رو هم میفتاد...

دیگه یادم نبود عقیده نگه داشتن تنم واسه یه اسم که میخوره تو شناسنامم...

فقط تن نیمه عریان فاحشه ای رو درونم میدیدم که از غم به رقص خواستن برخاسته بود...!





تو که نیستی...



از خودت یاد گرفتم رو پای خودم واستم...

اما.......!

من بی تو بودن بلد نبودم...!



ارز دم لذت تو به سراب بکارت من..



هرجای بدنم را که زیر نگاهت ؛ لقمه کردی...

هر انگشتت را که جای جای پوستم ؛ بوسه کردی...

هر لحظه ای که وحشی شدی و خون آشامانه ؛ تنم را نوشیدی...

هر لحظه ای که غمین بودی و معصومانه از لباس آغوشم ؛ آرامش پوشیدی..

هر زمان که نگاه بر پوست ظریفم بستی و کبودانه ؛ انگشت نشانم کردی..

هر زمان که چشمانت ؛ شناور لطافت زنانه ام بود و فقط ستودی..

همه لحظه ای که درونم بودی و بکارتم ... سراب شده بود!

همه لحظه ای که گنج پنهان رانهایم را، گذشتی و بکارتم در دهانم ؛ کاشته شد...

چه دمی که گوشهایم ؛ ناله های هیجان تو را ؛ فراتر از تلخی زبان آغشته به تنت ؛ میشنید..

چه دمی که اصوات لذت من ؛ از پرواز زبان تو ؛ نفس بریده بود..

چه دما که معصومیتم ؛ خونین، از رانهایم سر میخورد..

چه دمی که سرکوب خواستنت ؛ سرباز دخترانگیم شده بود..!

چه حالتی که گیسویم ؛ تو را یادآور گهواره ات و لالایی مادرت بود ؛ نوازشش کردی..

چه حالتی که پنجه انداختی و اسباب خالی کردن وحش ات بود..

چه زمان که رضایت غریزه ات از داغی تنگ تنم ؛ مهمتر از درد و اشک دخترانه ام بود..!

چه زمان که اشکهایم ؛ خنجر فرو شده به اندام آماده به خدمتت بود..!

چه لحظه ها که قصابانه ؛ محتویات شکمم را به دهانم رساندی و خروپف سرکیفانه، هوا کردی ؛ بالش مشترکمان، دریای اشکهایم شد...!

و چه زمان که تنم،بوم نقاشی شده ای شد و ستودانه، تمام مکاتب هنری را به زانویش درآوردی...!

و چه ساعتهایی  که در نبود تو و یادآوری دستانت...لبانت...اندامت...حرصت...آرامشت ؛ زیر دلم، سرریزیه شورباپزانی میشد و لباسم را تر میکرد ؛ من آویزان به چای نباتهای مادر میشدم..!

همه دم... هر لحظه... هر زمان... هر ساعتی...؛

فقط و فقط در تنم ؛ لذت آرامش و لذت تو بود که از چشمه وجود من سیراب گشته بود...! 




بی انتهای عاشقی من و بن بست دوست داشتن تو...!



بس, عجیب است این جنس پر عشوه و ناز درونم...دلقکی ست برای خود...بد جولان میدهد زیر پوستم...کرشمه میریزد و مثل کرمی میلولد در رگهای داغ شده تنم...!

حیوانکی ست برای خود...نگاهش که میکنی از مظلومیت خواستنش, آنقدر دلت میسوزد که دست به جیب میکنی و بوسه ای درون کاسه گداییش می اندازی...!

مارمولکی ست پدر سوخته...روبنده به صورت کشیده و به زبان پس میزند...اما گداتر از خودش؛ لبان باد کرده خواستنش است...!

چادر به سر کشیده و پشت در گم میشود...اما پوست خواستنش روانه نوازش است...!

بس, طلب میکند روح سرگردانش که سر به سینه گذارد...سینه ای از جنس مخالف...!

بس, تصور میکند ایستادگی ثانیه های دوان در برابر لحظه ابدیت آمیزش با تو...!

مکار عشوه گری ست این خواهش درونم...تو را که هیچ... خود را نیز گمراه شیطنتهایش میکند...!

من از خواستن همخوابگیم با تو...به هم میپیچد روح زنانگیم...

اما خوب میدانم دیگر به پا نمی ایستم؛ اگر تسلیم شوم...!

تسلیم تنهایی ام...تسلیم خواستنم...

خوب میدانم پوستم بو میگیرد...بوی تو... و مشامم آنقدر بو میکشد که بی اختیار روانه تخت تو میشوم...

تختی که شراکتش با تو اندازه عمر بی انتهای عاشقی من نیست...

اندازه بن بست دوست داشتن توست...!

و خوب میبینم رد انگشتان غریزه ات را که به کمرنگی عشق تو؛ بر بدنم سوسو میکند...آنگاه من میمانم و تن ملتمسم... و تو میمانی و غریزه خالی از دوست داشتنت...!


با جسمم مبارزه کنم...با روحی که از درد زیاد, طلب سینه میکند؛ چه کنم..؟!


بوالهوس



یادم به حق شناس افتاد به اولین باری که رفتم و دیدمش..اونروز اون یه حرفی بهم زد که سخت جبهه گرفتم در برابرش...سخت منکرش شدم..نه منکر بودنش...منکر حضور داشتنش...منکر ابراز وجودش..انقدر منکرش شدم که شروع کردم به بیرون کردنش...بیرونش کردم...خاموشش کردم..!

گاهی کم آوردم و بهش پا دادم...اما باز دهنشو بستم...!

گفتم: نبین...گفتم حرف نزن...گفتم نباش...

گفت: چرا؟

گفتم: باید نباشی...داری منو خراب میکنی..با بودنت منو آشفته ام میکنی...!

گفت:من؟! مگه من چیکار میکنم؟!

کفتم:حق شناس گفت تو بوالهوسی..!

سکوت کرد..از حرص خندید..حس کردم یخ کرد...گفت:گناه من بوالهوسیه؟!

گفتم:آره...وقتی چشمات اشتباهی برن...اشتباهی ببینن...حرفات...صدات...زنانگیت...اینا بوالهوسیه...!

گفت:اینا بوالهوسی حتی اگه هست...اما درون منه..هر کسی یه جوریه...اینم جور منه...قصد بوالهوسی ندارم فقط اینجوریم...!

گفتم:نمیخام...نمیتونم...نمیخام بد باشم...!

گفت: بدی؟! این بدیه..؟!

گفتم: چیه پس..؟! وقتی زنانگیت افسار میکشه دور گردنت و هرجا که نباید بری..؛میبرتت...این چیه؟!

گفت:این خود بودنه...بدی نیست...یا حتی اگه بدیه...خود بودنه..!

گفتم: توجیه نکن...هر چی هستی...هرکی هستی..نیاز داری...خودتی...بوالهوسی...منو خراب نکن...منو تنها بزار..!

گفت: باشه اگه تو بخای میرم...اما من رفتنی نیستم مگه اینکه تو هم بیای..

سکوت کردم و با نگاه پرسیدم:یعنی چی؟!

گفت:من توام... تو هم منی...اگه برم...میری...دیگه نیستی..!

اون موقع نشنیدم حرفشو...نخاستم که بشنوم...لبخند پیروزمندانه میزدم و خوشحال بودم از نبودنش...!


حالا چقدر گذشته؟! یک سال؟! دو سال؟! اون رفت و من به خالی درونم نگاه میکنم که اون ...من بود که رفت...!


من خودمو از درونم بیرون کردم....من زن درونم رو بیرون کردم...

رفت و من رفتم...!


حالا درونم مثل ال سی دی ای میمونه که خاموشه...!


شاید من خودم بیشترین سهم رو داشتم توی به باد دادن تکه های پازلم...به باد دادم...کنار نزاشتم...به باد دادم...

وقتی دیدم دیواره پازلمم کم کمک داره پاشیده میشه شروع کردم به چیدن...اما تکه های من به دست باد بود...بیشتر ترسیدم...انقدر ترسیدم که هر تکه از هر پازلی به دستم رسید چیدم توی دیواره خودم...

و حالا با همه وجود خالیم...حس میکنم جا نشدن تکه هایی که مال من نیست...


زن من...بوالهوس...تنها...بد...خوب...هرچی که هستی...

برگرد به من...برگرد به من...


تو٬ منی...من٬ تو رو...من٬ خودمو کم دارم...!



. . . !



من با تمام ذرات بیزاری سلاخ گونه ام...این روزها حس مادری را میطلبم که تشنه تکانهای جنینش است...!

با همه آوارگیهای طبیعت سلاخی ام ...آرامش جاودانه تکیه دادن بر صندلی راحتی روبروی شومینه را؛ رویا میبینم...!

و صدای او که بر قلب بی احساسم...؛عطش شنیدن شریعتی میشود...!


مرداب



چه غمی بزرگتر از این که حقیقت انسان بودنم فقط به واقعیت آرزوی مرگ میرسد؟!

چه غمی بزرگتر از این که این همه کودک گرسنه در دنیاهستند ولی نهایت انسان بودن من؛آرزوی نبودن است؟!

چه غمی بزرگتر از این که با بوی تازه نان مشامم پر از تعفن میشود..؟!


من و این کودکان هر دو از یک جهنمیم...گودی چشمان من از پیری و کبودی صورت او از گرسنگی...

من و او هر دو گرسنه ایم...او آنقدر صدای کلاغهای شکمش را شنیده است که سیری اش به تکه نانی ختم میشود...و من آنقدر روحم سر به دیوار انسانیت کوفته است که لبخندی حتی از سر ریا سیرم میکند...!

او آنقدر بوی غذای گرم به مشام نشنیده است که بخار بلندشده از سطل زباله را رویای رستوران میبیند...ومن آنقدر پنجه به سینه رویاهایم خراشیده ام که هرسینه ناستبری مآمنگه زنانگیم شده است...!

من و او هردو از یک مردابیم...مردابی که در آن نیلوفرهای کودکیمان در فراسوی زمان به تلخی غریزگی حریصی رسید که شوقهای معصومانه اش به تلاطم ارضاشدن افتاد...!


چه غمی؛غم تر از غریزه خشکیده آلت گرسنه این کودکان...؟!

چه غمی؛غم تر از سرخوشی مشامم از بوی گندیده درونم...؟!


غما...!من خود قفس ساز بوده ام وبی خبر...من خود سلاخ رشوه بگیر خود بوده ام وبی خبر...من خود دلال تن خود بوده ام و بی خبر...من فروشنده خنده های مستانه کودکیم بوده ام و بی خبر...من طناب دار بچگیم بودم و بی خبر...

بی خبر غما...بی خبر بودم...

چه کردم با خود که صدای نیلگون پری وجودم؛قورقور وزغ پیری را؛ مانند است...؟!

چه کردم با خود که آویزان به طناب پوسیده انسانیت آدمکهای دوروبرم شده ام...؟!

چه غمی کثیرتر از این که کثیر غمهایم خودم هستم...؟!

ویران باد...!ویران بر این دره گاهی که طبیعت غریزه انسانهایش به تکه نانی جان میگیرد...!

ویران...؟!؟!

آباد...

آباد بر ما انسانهایی که مرد وزن بودنمان به تخمی بسته است...!!

آباد بر ما انسانهایی که شرف و انسانیت و عدالت و خداوندگاریمان به باد شکمی بسته است...!!


آباد بر ما جانوران بی ریشه!!

من آبستنم



من آبستن دستهاو پاهاو لبهاو زبان وذهن آدم هستم...!

من سنگینی ذهن آدم را درون رحمم حس میکنم..من حتی ناخن دستانش راحس میکنم...وگاهی از لگدزدن پاهایش رحمم درد میگیرد...!

من آبستن گرسنگی حریصانه آدمم...گرسنگی ای که کم کمک شیره ی وجودم را می بلعد...

من آبستن حرفها وصداهایش هستم...!

من دختری آبستنم...که هرماه دوران قاعدگی ام به موقع وسروقت تکرار میشود...من هرماه نشانه خالی بودن رحمم را میبینم..اما نمیدانم چرا درونم پراز دستان ملتمس است...دستان بی رحم...پاهایی که مرتب به دیواره وجودم لگد میزنند..!

من نمیدانم چرا درونم پراز گریه های کودکی است که زبان داردوحرفها و صداهایش مشوشم میکند..!

من هرماه نشانه خالی بودن رحمم را از سوپرمارکت محلمان باصدایی آرام میخرم..اما نمیدانم چرا باز حس میکنم سنگین آبستنم..!

من فکرها و ذهنهای آدمی را درون شکمم میشنوم..من بوی خون درونم را زیر ناخنهای دستان درونم میشنوم..!

من سرم را که به شکمم نزدیک میکنم صدای خراشیدن وجودم را با زبان تلخ آدمیان درونم میشنوم..!

من آبستنم...آبستن درد...آبستن زخم...آبستن دستان منتظر به صلابه کشیدن من..!

آیا کسی میداند آبستنی زخمم را چگونه میتوان سقط کرد؟!

خلوت(...)

 

باید با خودم خلوت کنم..بدانم دردم چیست..آیا چرا من زنی میشوم که نباید باشم!؟ چرا میان همه ی نگاه هایم،میان زن بودن هایم..کشیده میشوم سمت وجودی که باید ازش دور باشم ؟!

چرا پاهایم به جای اینکه به راست بروند،چپ میروند؟!درست جایی که او ایستاده...!

چرا باد میپیچد درون سوراخ سومبه های خرابکاری های آدمیت به اصطلاح...؟

چرا باران می آید و من هنوز یاد نگرفته ام که زن بودنم نباید مقابل چشمان غریبه ای که مرا،وجود مرا غریبه نمیداند،عریان شود؟!

چرا عریانی زن بودنم خراب میکند قله های امیدم را...؟!

چرا اسیر میشوم در حلقه ی نقره مردی که غریبه نیست مرا...اما بوی آشنایی ندارد؟

چرا زن بودنم اسارت این حلقه را میطلبد؟!

چرا زنان درونم دست حلقه میکنند بر سر و گیسوی هم و خفه کنان،خفه میکنند خرابکاری های یکدیگر را؟!

چرا او جیغ میکشد بر نرفتن و او بیداد میکند از رفتن..از بودن؟!

چرا هنوز در جدالم ؟! جدال زنانگی ام..چرا نباید بخواهم و میخواهم؟

چرا؟! ای دختر آبی پوش بیرنگ...چرا در عین این که میدانی نباید بخواهی چشمهایت،دستانت،نفست...وای وای نگاهت بیراهه میرود؟!! چرا ای دخترک آبی پوش بیرنگ!!؟

خسته ام...خسته ام از بی رنگی و در عین رنگی بودن...

من می آلایم به تیره بودنم اما فرو میروم در بیرنگیم...

خدایا..پریشانم..دلم متلاطم آدمیتم..مرا تیره کن..تاریک کن! آنچنان تاریک که نبینم کرشمه های این زنان افسونگر بی رنگیم...

خدایا! تاریک کن...تاریک...!